شاید اگه ازتون بپرسن که با کلمهی سفر چه شعری بلدی!؟ اولین جواب شما شعر زیر باشه :
بسیار سفر باید تا پخته شود خامی/صوفی نشود صافی تا در نکشد جامی
اما تا حالا به معنی این شعر توجه کردین؟ میدونین چرا انقدر این شعر معروف شده؟ ما تورآبادیها توی این مقاله سعی کردیم خیلی ساده و شیک به شما در موردش توضیح بدیم.
این بیت شعر از شاعر مشهور کشورمون حضرت سعدی شیرازی هست که در مطلع یکی از غزلیات خودش ( غزل شماره 597 ) اون رو سروده است. معنی و تفسیر اصلی این شعر به کسب تجربه و تفکر در مورد زندگی و اهدافی که در زندگی داریم برمیگرده و حضرت سعدی خیلی هنرمندانه زندگی انسان رو به یک سفر تشبیه کرده. همونجوری که احتمالا حدس میزنین در زمان گذشته و در زمان زندگی شیخ سخن حضرت سعدی، سفر کردن یکی از فعالیتهای سخت بوده که شخص مسافر قطعا در طول سفرش با چالشها و مشکلات زیادی روبرو میشده است. البته سفر کردن در همین دوران کنونی هم خالی از مشکل نیست و کافیه تا با اصول اولیه سفر یا کمپ کردن آشنا نباشین تا با مشکلات احتمالی مواجه بشین. حل کردن مشکلات و چالشها در طول سفر باعث میشه تا انسان تجربههای نابی رو به صورت عملی بدست بیاره که هیچوقت هم از یادش نره! پس هر سفری میتونسته حامل تجربههای متعددی باشه که انسانهای سفر نکرده از اون تجربهها بی بهره بودن! مخصوصا در زمان گذشته که ارتباط بین جوامع و فرهنگهای مختلف مانند امروز نبوده و به طور مثال مردمان دو شهری که با فاصلهی تنها 100 الی 200 کیلومتر از هم زندگی میکردند، رویارویی با فرهنگهای غریبه و دیگر شهرها به شدت میتونست آموزنده باشه.
پس حضرت سعدی طی یک بیت شعر به ما آموزش میدهد که برای بدست آوردن تجربه باید سفر را آغاز کنیم. این سفر، هم میتونه سفر جسمانی و بازدید کردن از نقاط دیگر و فرهنگهای متفاوت باشه، هم میتونه سفر ذهنی و تفکر و مطالعه در مورد تجربههای دیگران باشه! در انتهای این مقاله ابیات دیگری از این غزل براتون میزاریم.
نوشِ ذهن و جانتون …
بسیار سفر باید تا پخته شود خامی / صوفی نشود صافی تا درنکشد جامی
گر پیر مناجات است ور رند خراباتی / هر کس قلمی رفتهست بر وی به سرانجامی
فردا که خلایق را دیوان جزا باشد / هر کس عملی دارد من گوش به انعامی
ای بلبل اگر نالی من با تو هم آوازم / تو عشق گلی داری من عشق گل اندامی
سروی به لب جویی گویند چه خوش باشد / آنان که ندیدستند سروی به لب بامی
روزی تن من بینی قربان سر کویش / وین عید نمیباشد الا به هر ایامی
ای در دل ریش من مهرت چو روان در تن / آخر ز دعاگویی یاد آر به دشنامی
باشد که تو خود روزی از ما خبری پرسی / ور نه که برد هیهات از ما به تو پیغامی
گر چه شب مشتاقان تاریک بود اما / نومید نباید بود از روشنی بامی
سعدی به لب دریا دردانه کجا یابی / در کام نهنگان رو گر میطلبی کامی